خاطرات کودکی هانا جونم

از مسافرت برگشتیم امشب سالگرد ازدواج من وبابایی بود الان ساعت 1شبه ما از خونه عمه شیوا برگشتیم امسال سالگرد ازدواجمون خونه عمه شیوا بودیم یه کیک خریدیم وهمگی دور هم جمع شدیم شب خیلی خوبی بود بابایی هم برام کادو گرفته بود یادم رفت عکس بگیرم یه گردنبند خوشکل برام خریده بودالان نفس مامانی وشاهو عشقم خوابند منم بیدار نشستم خاطرات امشبو مینویسم قرار بود فردا به سردشت بریم لغو  شد چون هوا خیلی سرد بود بارون می بارید  ولی اگه هوا خوب شه دوسه روز دیگه میریم امیدوارم تمام لحظاتم دخترم عمرم نفسم در کنارم باشه باتمام وجود عاشقتم دوستت دارم انشالله همیشه با خوبی و خوشی در کنار هم باشیم زندگی ام فدای چشای سیات بشه مامان عشق من وبابایی تنها دلی...